کسی که دارای نظر و رای صائب است، آگاه، بینا، باریک بین، عارف، بلندنظر، بلندهمت، کسی که جمال و زیبایی را دوست دارد و با نظری پاک از مشاهدۀ آن لذت می برد، برای مثال هرکسی را نتوان گفت که صاحب نظر است / عشق بازی دگر و نفس پرستی دگر است (سعدی۲ - ۳۴۱)
کسی که دارای نظر و رای صائب است، آگاه، بینا، باریک بین، عارف، بلندنظر، بلندهمت، کسی که جمال و زیبایی را دوست دارد و با نظری پاک از مشاهدۀ آن لذت می برد، برای مِثال هرکسی را نتوان گفت که صاحب نظر است / عشق بازی دگر و نفس پرستی دگر است (سعدی۲ - ۳۴۱)
باریک بین. روشندل. آگاه. بینا. دیده ور. بصیر. باهوش. آنکه به چشم دل در کارها نگرد: نیست بر مردم صاحب نظر خدمتی از عهد پسندیده تر. نظامی. پادشاهی بود و او را سه پسر هر سه صاحب فطنت و صاحب نظر. مولوی. پس دو چشم روشن ای صاحب نظر بهتر از صد مادر است و صد پدر. مولوی. مرغ جایی که علف بیند و چیندگردد مرد صاحب نظر آنجا که کرم بیند و جود. سعدی. آن نه صاحب نظر بود که کند از چنین روی در بروی فراز. سعدی. وصل خورشید به شب پرّۀ اعمی نرسد که در این آینه صاحب نظران حیرانند. حافظ. دوستان عیب من بیدل حیران مکنید گوهری دارم و صاحب نظری میجویم. حافظ. بنمای به صاحب نظران گوهر خود را عیسی نتوان گشت به تصدیق خری چند. صائب. ، جمال پرست. آنکه از نظر به جمال خوبان لذت گیرد بی نظر ریبه: گروهی نشینند با خوش پسر که ما پاکبازیم و صاحب نظر. سعدی. هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظراست عشق بازی دگر ونفس پرستی دگر است. سعدی. سهل بود آنکه به شمشیر عتابم میکشت قتل صاحب نظر آن است که قاتل برود. سعدی. میان عاشقان صاحب نظر نیست که خاطر پیش منظوری ندارد. سعدی. هر کس به تعلقی گرفتار صاحب نظران به روی منظور. سعدی. گوشۀ چشم رضائی به منت باز نشد این چنین عزت صاحب نظران میداری. حافظ. در خیال اینهمه لعبت به هوس میبازم بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد. حافظ. ناظر روی تو صاحب نظرانند آری سر گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست. حافظ. ، عارف: بفرمود صاحب نظر بنده را که خشنود کن مرد درمنده را. سعدی. که صاحب نظر بود و درویش دوست هر آن کاین دو دارد ملک صالح اوست. سعدی. ، بلندهمت. عالی طبع. ضد تنگ نظر: کوته نظران را نبود جز غم خویش صاحب نظران را غم بیگانه و خویش. سعدی. نظر آنانکه نکردند بدین مشتی خاک الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند. سعدی
باریک بین. روشندل. آگاه. بینا. دیده ور. بصیر. باهوش. آنکه به چشم دل در کارها نگرد: نیست برِ مردم صاحب نظر خدمتی از عهد پسندیده تر. نظامی. پادشاهی بود و او را سه پسر هر سه صاحب فطنت و صاحب نظر. مولوی. پس دو چشم روشن ای صاحب نظر بهتر از صد مادر است و صد پدر. مولوی. مرغ جایی که علف بیند و چیندگردد مرد صاحب نظر آنجا که کرم بیند و جود. سعدی. آن نه صاحب نظر بود که کند از چنین روی در بروی فراز. سعدی. وصل خورشید به شب پرّۀ اعمی نرسد که در این آینه صاحب نظران حیرانند. حافظ. دوستان عیب من بیدل حیران مکنید گوهری دارم و صاحب نظری میجویم. حافظ. بنمای به صاحب نظران گوهر خود را عیسی نتوان گشت به تصدیق خری چند. صائب. ، جمال پرست. آنکه از نظر به جمال خوبان لذت گیرد بی نظر ریبه: گروهی نشینند با خوش پسر که ما پاکبازیم و صاحب نظر. سعدی. هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظراست عشق بازی دگر ونفس پرستی دگر است. سعدی. سهل بود آنکه به شمشیر عتابم میکشت قتل صاحب نظر آن است که قاتل برود. سعدی. میان عاشقان صاحب نظر نیست که خاطر پیش منظوری ندارد. سعدی. هر کس به تعلقی گرفتار صاحب نظران به روی منظور. سعدی. گوشۀ چشم رضائی به مَنَت باز نشد این چنین عزت صاحب نظران میداری. حافظ. در خیال اینهمه لعبت به هوس میبازم بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد. حافظ. ناظر روی تو صاحب نظرانند آری سر گیسوی تو در هیچ سَری نیست که نیست. حافظ. ، عارف: بفرمود صاحب نظر بنده را که خشنود کن مرد دَرْمَنده را. سعدی. که صاحب نظر بود و درویش دوست هر آن کاین دو دارد ملک صالح اوست. سعدی. ، بلندهمت. عالی طبع. ضد تنگ نظر: کوته نظران را نبود جز غم خویش صاحب نظران را غم بیگانه و خویش. سعدی. نظر آنانکه نکردند بدین مشتی خاک الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند. سعدی
صفت صاحب نظر. رجوع به صاحب نظر شود: گفتم که کنم توبه ز صاحب نظری باشد که بلای عشق گردد سپری. سعدی. سعدیا گر نتوانی که کم خود گیری سر خود گیر که صاحب نظری کار تو نیست. سعدی. منظور خردمند من آن ماه که او را با حسن ادب شیوۀ صاحب نظری بود. حافظ
صفت صاحب نظر. رجوع به صاحب نظر شود: گفتم که کنم توبه ز صاحب نظری باشد که بلای عشق گردد سپری. سعدی. سعدیا گر نتوانی که کم خود گیری سر خود گیر که صاحب نظری کار تو نیست. سعدی. منظور خردمند من آن ماه که او را با حسن ادب شیوۀ صاحب نظری بود. حافظ